اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت و اي مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت خوابم بشد از دیده در اين فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد اندیشه آمرزش و پرواي ثوابت راه دل عشاق زد آن چشم خماری پیداست از اين شیوه که مست است شرابت تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند راي صوابت هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جنابت دور است سر آب از اين بادیه هش دار تا غول بیابان نفریبد به سرابت تا در ر
درباره این سایت