مرز غروب، رد شدن از ویترین ها با چراغ های روشن پیاده رو، برای من سوا بود تا همین امروز. تا همین چند دقیقه ی پیش که با گریه تمام راه را برگشتم. من آدمی نبودم که دروغ بگویم گفتم: بارها. آدمی نبودم که ساکن بمانم، ماندم: مدت ها. آدمی نبودم که اینقدر بی چیز بشوم، شدم: از همیشه تهی تر. فکر میکردم تا به چراغ زیر سقف خانه برسم، گریه هام تمام شده. ولی نه؛ از دست دادن گران تر از اینهاست. میخواستم این هوا برای چراغ توی چشم هام باقی بماند.
درباره این سایت