دوستی دارم که دوستی نویسنده دارد.من از وجود او با خبرم و آن دوست نویسنده؛از وجود من بی خبر.از وجود منی که زمانی نویسنده بودم.درست مثل او.هم نام او و هم فکر او.عاشق بزرگی شهرهاست و من.بزرگ شده ی همان شهرهای شلوغ.درست همان جایی ایستاده ام که ارزوی اوستو شکست خورده و ناامید به اویی مینگرم که بازی با کلمات را فراموش نکرده.هنوز احساساتش واضح و رنگی اند و کلماتش سیاه و سفید نشده اند.می نویسد و حس میکند و حس میکنم کلماتش را.لبخندها و گریه هایش را
درباره این سایت